در آغوش خدا
- میگذرد، خواهی نخواهی. یک دفعه چشم باز میکنی و می بینی نزدیک نیمی از عمرت رفته، حداقل نیمی از عمر مفیدت. از یک محدوده ای به بعد دیگر خیلی عمر مفید نیست. مگر اینکه قبلا مقدماتی را فراهم کرده باشی. حالا دارم به سالروز تولدم نزدیک می شوم. سال هاست این روز با همه ی شیرینی اش برای من بغض آور است. احساس میکنم آنطور نبودم که باید. دیشب با خواهر بزرگترم از همین باب میگفتیم. از اینکه می میریم و آب از آب تکان نمیخورد! هیچ کاری نکرده ام که ماندگار باشد. کاش تا دیر نشده کاری بکنم. نمیدانم باید چه جوابی به خدا بدهم بابت کم کاری ها، بابت یک عمر وقت از دست رفته، بابت این همه خطا و ندانم کاری. تنها چیزی که برایم مانده گریه است. گریه از سر استیصال، شاید که خودش نظری کند. و تلاش برای جبران. - به چشم هم زدنی یکسال گذشت و دوباره شب قدر. آن طوری نیستم که دلم میخواهد. به خوش بینی آدم گونه هم که به قضیه نگاه میکنم می بینم اگر سال پیش خدا تمام تقصیرات عمرم را بخشیده باشد، باز هم در این یکسال، یک عمر تقصیر برای خودم جمع کرده ام. از این نظر سرمایه دار عظیمی هستم!!! - مثل همیشه، زمزمه ی شب های قدر: با نفس همیشه در نبردم چه کنم / از کرده ی خویشتتن به دردم چه کنم؟ گیرم که ز من درگذرانی به کرم / زین شرم که دیده ای چه کردم چه کنم؟!! روح شاعرش شاد هرکجا که هست. --------------------------------- پ.ن: نمیدانم چند پست وبلاگ را خواند. در مورد آخری گفت: همه ش هم که غصه دار بود! بدون اینکه نگاهی به تاریخ پست بیاندازد! ماشاء ا... به این همه دقت نظر!
Design By : Pichak |